وبلاگ عــــــــــــــــطـــــــــــش

وبلاگ عــــــــــــــــطـــــــــــش

وبلاگ عــــــــــــــــطـــــــــــش

وبلاگ عــــــــــــــــطـــــــــــش

صید در پی صیاد و زیارت از راه دور

بیست روزی میشد که دلش حرارتی غریب پیدا کرده بود و هرچه می گذشت التهابش بیشتر می زبان دلش را نمیفهمید اما از آن چون آهویی که از صیاد می گریزد می گریخت. عقل و اعتقاداتش با آنچه دلش می طلبید در تضاد بود.چاره ای ندید با عشیره اش سر به بیابان نهاد و خلاف جاذبه ای که او را می کشید حرکت کرد.تا آن روز نمی دانست چه تقدیری برایش رقم خوده است .به صحرا رفت تا کمی آرامش پیدا کند اما دید که گویا باد و خار های صحرا هم با او همدل شده اند خراب تر از هر روز به خیمه اش بازگشت.اما گویی خیمه را اشتباه آمده بود .چنان عطر و نوری در خیمه اش پراکنده بود که عقل را مسحور و درمانده کرد و ندای دل چنان قوت گرفت که همه صحرا شنیدند "زهیر از حسین میگریزی؟"آنچه باید می شد شد.آهوی گریز پا به زخم محبت او زخمی شده بود و حالا او بود که باید از پی صیاد می دوید تا بلکه اورا نیز شکار کند و از این درد زخم رهایی بخشد. با سر و پایی برهنه افتان خیزان خود را به صیاد رساند و فراموش کرد انچه عقل میگفت...    این شعر رو الان شاید بهتر بفهمیم 

همه آهوان صحرا سر خود گرفته برکف

به امید آنکه روزی تو شکارشان نمایی

 

 

شاید چنین بوده باشد . . .

چون دوباره صداتون در نیاد ایندفعه کوتاه نوشتم

چه زیبا تعبیر کردی وقتی دستور دادی جهاز ها را برهم گذارند و چه کوته فکر بودند آن جماعت که پنداشتند که میخواهی آنها بهتر ببینند که کوردلان چه مشاهده کنند و چه نکنند کور هستند .ومنظورتو آن بود که بدانید این پیمان نه از نوع زمینی و خاکی است بلکه آسمانی و لاهوتیست.گفتی تا جلو رفته ها باز گردند و عقب مانده ها برسند .و جماعت گمان بردند که مخاطبی بیشتر طلب میکنی و نفهمیدند اگر با عالمی گنگ سخن گویی حتی یکی هم نمیفهمد و خواستی بفهمانی ایوان نجف عجب صفایی داردکه این قرار نه مختص حال بلکه پیشینیان و آیندگان را نیز مخاطب است و من الابد الی الازل است.و چه لذتی هنگامی که دستان ید الله را در دست گرفتی و گرمی محبتش را احساس کردی .تمام سختی هایی را که کشیده بودی فراموش کردی .و به خود بالیدی که چنین رسالتی را چه زیبا به انجام رساندی .هنگاهی که به چشمان درشت او که کنار تو آرام ایستاده بود نگاه کردی که چه آرام به نقطه ای دور خیره شده ودیدی آنچه را که او نظاره میکرد.خیمه ای در صقیفه . کوچه ای پر دود. بستری خالی فرقی شکسته. کاسه ای شیر.کریمی غریب کنار طشتی از خون .سرداری به نیزه تکیه کرده عمودی که بر نوکش عرش به نیزه شده ..بزرگ بانویی دربند اشقیا.اولیای خدا را در بند و زندان و مسموم به جهل مسلمانان و آنچه او میدید تونیز نظاره کردی .غم عالم به دلت نشست .ناگاه دیدی نگاه او به آسمان چرخید دیدی فرزندت را که چه قدر شبیه به توست و تکیه کرده به قبله مسلمین و با افتخار به معرفی خود پرداخته.بارقه ای از امید دردلت جوانه زد دستش رافشردی و بالا آوردی .عرشیان برای دیدن این منظره به تکاپو افتادند.

در چنین روزهایی هم بهترین بندگانت در سنگری  با هم پیمان برادری می بستند تا بگویند که درست است که نبودیم اما فراموش نکرده ایم ...

 خیلی التماس دعا دارم

 

۱۸ + و صفاتی که از موصوف شدن به آنها پریشان و پشیمانم

چند روز پیش که داشتم وبگردی می کردم(همون ولگردی خودمون) دیدم توی خیلی وبلاگها لینک  18 + دیده میشه و حتما خوب میدونید که این لینکها چه نوعی و برای چه مخاطب هایی هستند.و همین موضوع دلیلی بود که  این مطلب رو که برای دل خودم تو سررسیدم نوشته بودم اینجا هم بنویسم.

یا جوادالائمه شنیده ام که جوان ترین امام بودی پس شاید حرفهای دلمو با شما راحت تر بتونم بگم.

بار ها شنیده ام که در کودکی از امام و محبوبت دور شدی ولی در واپسین لحظات بر بالینش رسیدی و من نیز از زمانی که خود را شناختم فهمیدم که من نیز چنین ام اما هنوز در فراغ میسوزم.

آمده است که در کودکی  مسئولیت سنگین امامت بر دوشتان نهادند وچه زیبا این ماموریت به انجام رساندی.و من نیز مسئولیتی سنگین بردوش دارم که چون درماندگان در زیر آن خرد شده ام.

شنیده ام که با وجود جوانی ات به محک بزرگان سنجیده شدی ودر هر آزمون سربلند و مظفر گشتی.ومن نیز بار ها آزموده شدم و هر بار سرافکنده باز آمدم.

وشنیده ام . . .

اما من . . .

صفاتی که از موصوف شدن به آنها پریشان و پشیمانماما ربط دو مطلب فوق: 18 + چه مخاطب هایی دارد و مختص چه گروهی است؟ اگر جوانی این است که از آن بیزارم.که گفته اند در زمان بایزید به گبری گفتند چرا اسلام نمی آوری ؟گفت اگر اسلام این است که بایزید دارد من توانایی آنرا ندارم واگر آنی است که شمادارید مرا به آن نیازی نیست.و من نیز بر این باورم که گر جوانی آن است که تقی(ع) داشت من نمیتوانم ولی به آن مشتاقم ولی اگر آنی است که شما میپندارید از آن بیزارم .

اما حرف دلم :یا جوادالائمه شنیده ام که به طعم  زهر جام شهادت نوشیدید و باز شنیده ام که از آثار زهر عطش است پس شما منظورم را از عطش بهتر از دیگران درک میکنید و نیز شنیده ام که جواد شخصی را گویند که حتی اگر به دروغ هم چیزی از او طلب کنید دریغ نمیکند.پس عطش مرا به وصال فرزندت سیراب کن.


همه دوست دارن به صفاتی مثل خونگرمی شجاعت بافرهنگ ِبانشاط خوش صحبت خوش تیپ و ... شناخته بشن.من هم مثل بقیه.اما به لطف فراغتی که چند وقته پیدا کردم راجح به این علائق وقتی کمی تامل کردم دیدم نه تنها از موصوف شدن به این صفات خوشنود نمشم بلکه از مبتلا شدن به اونها پریشان و پشیمون هستم.

فهمیدم وقتی همه دورم جمع میشن و با همه طیفی رفاقت دارم و تو خیلی محافل جایی دارم  علتش خونگرم بودن و بامرام بودن یا جذاب بودنم نیست بلکه چون خصلتی منافق گونه پیدا کردم و دیگه اون ارزشهای انتخاب دوست رو فراموش کردم.

اگه به معتدل بودن شناخته میشم علتش آرامش درونی ام نیست بلکه دیگه نسبت به ارزشهام بی تفاوت شدم ودیگه همه چیز رو خاکستری می بینم و مثل قدیم فرق بین سیاه و سفید رو نمیفهم .اگه شجاعت معروف شدم به خاطر اینه که دیگه حرمت شکنی برام راحت شده .اگه بانشاط شدم چون تمام اوقاتم رو به غفلت می گذرونم اگه اجتماعی بودن شناخته شدم چون دیگه همرنگ جماعت شدم و توی آداب و رسومشون غرق شدم.اگه میگن متدین هستم زیرا اهل تظاهر و ریا شدم .و اگه . . .

حالا می فهمم چرا بعضی از بزرگان سعی داشتن گمنام و تنها باشن .خلاصه و  جان مطلب در حدیثی داریم: در بین جماعت باش نه با جماعت.

آیا  حدیث حاظر و غایب شنیده ای    خودش در بین جمع و دلش جای دیگر است

دل بخشنامه و حقیقت فراموش شده

این حکایت رو حتما شنیدید که :روزی درویشی ژنده پوش مقابل دکان عطاری شیخ عطار آمد و از او پرسید تو که چنین به دنیا پرداخته ای چگونه خواهی مرد ؟عطار یه طعنه پاسخ داد :تو خود چگونه مرگ را در آغوش می گیری ؟درویس گفت چنین و عبایش را به زیر سر گذاشت و جان سپرد.

خب حالا چی شده یاد مرگ کردم؟ دیشب تو خیالات خودم از زمونه و وضع خودم و اطرافم و از سختی درسهام و نارفیقی اطرافیام و شرایط اطرافیان و آشناهام اوضاع مالیم داشتم به خدا عرض حال میکردم و گلایه میکردم .

اما امشب مثل هر شب که با رفیقام دور هم جمع می شدیم نبود امشب یکی از دوستای نابی که دیدنش هرشب باعث نشاطم و جمع می شد نبود.احسان معصومی بچه هیاتی باصفا و صمیمی, امشب دیگه مثل دیشب ,که با هم شوخی میکردیم نبود .احسان از من یه ۵ سالی کوچیکتر بود و تک پسر خونه, یه دوسالی میشد که استخدام شده بود و سه ماه از عقدش میگذشت تازه دیشب خوشحال هم بود که وام خرید خونه به اسمش در اومده بود.خلاصه داشت زندگیشو کم کم جمع و جور میکرد.

اما الآن دارم از سر خاکش برمیگردم .هنوزهم باورم نمیشه!.به خودم میگم, اما شماهم بخونید .تو برنامه ریزی هامون آیا این یه قلم رو هم در نظر داریم؟ یا مثل  من فراموش کردید؟

شما رو به خدا برای شادی روحش یه فاتحه بفرستید.حالم خیلی بده.          پنجشنبه ۱۸ آبان ۸۵


پسر داییم تازه رفته بود کلاس اول داشت چیزایی روکه یاد گرفته بود برام تعریف می کرد که ...
خلوت دل نیست جای صحبت اغیاریادش به خیر کلاس اولی که بودم از اولین چیزایی که یادمون دادن بخش کردن بود.معلم می گفت: دن...یا چندبخشه همه میگفتیم دوبخشه دوباره می گفت:دوست...چند بخشه همه میگفتیم یه بخشه میگفت: من..زل چند بخشه؟همه میگفتیم دوبخشه حالا من می پرسم دل چند بخشه؟اگه بلد باشی میگی یه بخشه.یعنی باید یه بخش باشه!
اما واقعا یه بخشه ؟ یا دل ما هزار بخشه ؟و هر بخشش مال یکی و یه چیزیه ؟
هیچ میدونی اگه بیشتر از یک بخش باشه ممکنه هرچی توی دلت بیاد جز خدا؟
هیچ میدونی درستش هم همینه که یه بخش باشه وگرنه یه جای کار ایراد داره؟
هیچ میدونی حسین هم یه بخشه وتنها تو دلی جاداره که اون هم یه بخشی باشه؟
هیچ دوست داری بیدل بشی تا خیالت از دنیا و زرق وبرقش واهالیش راحت بشه؟
پس بیا باهم همت کنیم و بخشهای دلهامونو هر جا گرو گذاشتیم آزاد کنیم و یکجا بدیمش دست خودش تا هرچی میخواد باهاش بکنه.بسم الله


سبب توبه او آن بود که او مردی سخت با جمال بود و دنیادوست و مال بسیار داشت و دردمشق ساکن بود و مسجد جامع دمشق که معاویه بنا کرده بود و آن را وقف بسیار بود . مالک را طمع آن بود که تولیت آن مسجد بدو دهند . پس برفت و در گوشه مسجد سجاده بیفگند و یک سال پیوسته عبادت می کرد به امید آنکه هر که او بدیدی در نمازش یافتی .و با خود می گفت :ای منافق ! تا یکسال برین برآمد و شب از آنجا بیرون آمدی و به تماشا شدی . یک شب به طربش مشغول بود ، چون یارانش بخفتند آن عودی که می زد از آنجا آوازی آمد که :یا مالک مالک ان لاتئوب . یا مالک تو را چه بود که توبه نمی کنی ؟ چون آن شنید دست از آن بداشت . پس به مسجد رفت ، متحیر با خود اندیشه کرد . گفت :یک سال است تا خدایرا می پرستم به نفاق ، به از آن نبود که خدایرا باخلاص عبادت کنم و شرمی بدارم از این چه می کنم ، و اگر تولیت به من دهند نستانم .
این نیت بکرد و سر به خدای تعالی راست گردانید ، آن شب با دلی صادق عبادت کرد . روز دیگر مردمان باز پیش مسجد آمدند . گفتند:در این مسجد خللها می بینیم . متولی بایستی تعهد کردی .
پس بر مالک اتفاق کردند که هیچ کس شایسته تر از او نیست . و نزدیک او آمدند و در نماز بود . صبر کردند تا فارغ شد .
گفتند :به شفاعت آمده ایم تا تو این تولیت قبول کنی .
مالک گفت :الهی تا یکسال تو را عبادت کردم به ریا ، هیچکس در من ننگریست . اکنون که دل به تو دادم و یقین درست کردم که نخواهم بیست کس به نزدیک من فرستادی تا این کار در گردن من کنند . به عزت تو که نخواهم . آنگه از مسجد بیرون آمد و روی در کار آورد و مجاهده و ریاضت پیش گرفت تا چنان معتبر شد و نیکو روزگار 


هیچ مسلمانی، پس از بهره اسلام آوردن، بهره ای همچون برادری خدایی به دست نیاورده است . ( رسول خدا صلی الله علیه و آله )

 راستی یه نوشه ای هم برای جماعت نوریانی دارم که خوندنش رو بهشون سفارش میکنم
 

بنازم به بزم محبت و آخرین ترفند. . .

راز فراموش شده

یه برق خاصی تو چشماش بود هر چی کردم نتونستم جلو خودمو بگیرم رفتم جلو ازش پرسیدم چرا برعکس همه خوشحالی؟ گفت بیا جلو تا راز این شوق رو بهت بگم. این سفره ای که تو الان بنازم به بزم محبت که آنجا گدایی به شاهی مقابل نشیندکنارش نشستی مال بزرگ این دیاره که رسمش اینه که تو این ایام سفره پهن میکنه و همه سائل های این دیار به این ضیافت دعوتن و همیشه سفره اش پر از نعمته و هرکی هرقدر بخواد تو این خوان نعمت هست و همه چشمشون به دست اون بزرگه .اما امشب سفره مثل هر شب نیست. امشب برعکس همیشه وفور نعمت نیست و به همه نرسید . گفتم خب اینکه ذوق کردن نداره!. گفت رازش همینه!. چند وقت پیش هم همین اتفاق افتاد.وقتی دیدم برایم چیزی تو سفره نیست به خودم گفتم بلند شم و مثل بقیه با دلخوری برم در خونه یکی دیگه . اما تا اومدم بلند بشم چشمم به صاحب سفره افتاد . چنان محو جمالش شدم که گرسنگیم یادم رفت از اون به بعد دیگه سفره و محتواش برام بهانه دیدن اون شده . گفتم خب بقیه اوقات هم که میتونی اونو تماشا کنی . گفت درسته اما تو یه همچین اوقاتی هم من بهتر میتونم ببینم اش و از اون مهمتر او هم یه نگاه دیگه ای بهم میکنه که به همه دنیا می ارزه. و حاظرم به خاطرش یه عمر گرسنگی بکشم .گفتم این راز رو با کسی هم گفتی؟.گفت هرکی رو دیدم بهش گفتم اما تا چشماشون به سفره میافته به فکر خوردن هستن و تا سیر میشن یا چیزی بهشون نمیرسه یادشون میره و با ناشکری میرن .اینو به تو هم گفتم و تو نیز فراموش خواهی کرد.

من هم با تو میگویم و فراموش نکن ضیافت شروع شده ...

بنازم به بزم محبت که آنجا گدایی به شاهی مقابل نشیند

   این هم یادگاری این ضیافت       دلم ازت خیلی پره

***

آخرین ترفند:دیگه نا امید شده بودم ماه رمضون امسال هم دیگه داشت تموم میشد و من هنوز حتی نمیدونستم باید چیکار کنم .از این مسجد به اون هیات از این محفل به اون پاتوق رفتن هیچ کدوم راضیم نمیکرد.میترسیدم این ماه هم تموم شه و سهم من فقط گرسنگی و تشنگی و بیخوابی بوده باشه. ایقدر غرق تو این فکرا  بودم  که نفهمیدم دو ساعته تو مسجد نشستم و همه قرآنشون رو خوندن و یه منبر هم گوش کردن و یاالله دادن و دارن میرن .پاشدم خودمو جمع جورکردم واز مسجد زدم بیرون.دم در دیدم یه گدایی نشسته یه کاسه طلایی پنج تن و یه کاغذ بزرگ که کلی نسخه و نامه ضمیمه اش کرده و رو کاغذ از فلاکتش و اینکه عیالواره و کسی رو نداره و همه چیزش روتو جوونی از دست داده و هزارتا درد دیگه .تازه هرجای بدنش رو هم که یه عیبی داشت تو معرض دید گذاشته بود.مردم هم خوب پولی براش میریختن.یکی گفت آفرین بهش ببین این یارو فهمیده کی و کجا بیاد گدایی.اون یکی گفت فکر کنم از همه  بشتراون  دشت کرده.یهو یه فکر تو سرم صداکرد .گفتم امشب میرم در خونه اوستا کریم همه عیبها و خطاهام رو براش رو میکنم  دستمو هم مثل کاسه پنج تن گداهامیگیرم جلوم .مثل اونا تو کاسمو مینویسم الهی به محمد و علی و فاطمه والحسن والحسین تا اسم آخری رو آوردم یه چیزی افتاد تو کاسم باورم نمیشد به این زودی دشت کنم.وقتی نگاه کردم یه قطره اشک بود 

ای معتکف منزل معشوق معراج مبارک         

از کجا آمده ایم؟

اگه بدی خوبی از ما دیدید حلالمون کنید . . .

دیگه قصد نوشتن نداشتم ولی اگه نمی نوشتم شاید ...!

کاش می شد اشک را تهدید کرد مدت لب خنــد را ،  تمــدید کرد   کاش می شد در میان لحـظه ها لحظـه‌ی دیـــــدار را نزدیک کردحتما توی تلویزیون دیدید بعضی از مخلوقات خدا!!!(مثلا گاومیش ها)وقتی چند تادشمن مثل دو سه تا شغال جمعشون رو مورد تهاجم قرار میدن همه فرار میکنن و هر کدوم تنها فکر خودشون هستن حتی بعضی وقتها قید بچه هاشون رو هم میزنن وقتی شکار شکارچی تمام شد و چند تایی قربانی شدن همه با خیال راحت در چند متری همون شکارچی مشغول چرا میشن و منتظرن تا دفعه بعد و شکار بعد و قربانی بعدی.

اما در طرف مقابل مثلا شیرها وقتی یه موجودی اعم از شکار یا شکارچی به حدودشون وارد میشه با تمام وجود باهاش مقابله میکنن تا وقتی بیرونش کنن

اما چرا بهو ایندفعه واستون از راز بقا گفتم؟اگه قول بدین بهتون بر نخوره میگم ماها هم یه جورایی یکی از این دو دسته هستیم." فلسطین¸ اسرائیل¸ آمریکا ¸افغانستان ¸عراق¸و حالا  لبنان و سوریه وبعد..." واقعا خط قرمز ما کجاست؟     شما رو به خدا شده یه چند لحظه به این مطلب فکر کنید.نظر شما چیه؟

***

گفت: وقتی غلامی خریدم. از وی پرسیدم: چه نامی؟ گفت:تا چه خوانی. گفتم: چه خوری؟ گفت: تا چه خورانی. گفتم: چه پوشی؟ گفت: تا چه پوشانی. گفتم چه کار کنی؟ گفت: تا چه کار فرمایی. گفتم چه خواهی؟ گفت بنده را با خواست چه کار.
پس با خود گفتم: ای مسکین، تو در همه عمر خدای تعالی را چنین بنده ای بوده ای؟ بندگی، باری از وی بیاموز. چندان بگریستم که هوش از من زایل شد.

***

روزهای آخر آیت الله کوهستانی  به سرعت سپری می گشت و بیماری آن مرد الهی هم چنان ادامه داشت و پزشکان و بستگان همه در تب و تاب بودند تا آن که روز پنج شنبه ششم ربیع الاول 1392 بر اثر شدت بیماری آقا جان از هوش رفت، ولی با تلاش پزشکان زحمت کش به هوش آمد.
چیزی نگذشت که بار دیگر بی هوش شد و به مدت یک هفته تمام در حال اغما به سر برد و در طول این مدت یکی دو بار بیش تر نتوانست سخن بگوید آن هم به صورت جمله ای کوتاه.
از جمله سخنان گهربار او در واپسین لحظات آن بود که فرمود:
« مگر راهی غیر از راه خدا هست؟ »

نظر شما چیه؟

 

دو مطلب (روزی و اوقات فراقت)

ولادت با سعادت گل محمدی، کوثر نبوی، یار تنها ئی های خدیجه، ام الحسنین را به همه شیعیان و شیفته گان خاندان رسا لت تبریک می گویم .خدای شفاعت آن بانو را در دنیا و آخرت نصیب همه ما بنماید ...   جنت و کوثری نبود اگر نبود فاطمه  هیچ پیمبری نبوداگر نبودفاطمه 

اگه توی پیج و خم بازی های این دنیا مثل من گیر کردی یا توی مشکلات دنیا درمونده شدی این حکایت آرومت میکنه
من امده ام گدای این در گردم مشمول عطا و لطف داور گردمبه گذشته پرمشقت خویش می‏اندیشید ، به یادش می‏افتاد که چه روزهای تلخ‏ و پر مرارتی را پشت سر گذاشته ، روزهایی که حتی قادر نبود قوت روزانه‏ زن و کودکان معصومش را فراهم نماید . با خود فکر می‏کرد که چگونه یک‏ جمله کوتاه - فقط یک جمله - که در سه نوبت پرده گوشش را نواخت ، به‏ روحش نیرو داد و مسیر زندگانیش را عوض کرد ، و او و خانواده‏اش را از فقر و نکبتی که گرفتار آن بودند نجات داد .
او یکی از صحابه رسول اکرم بود . فقر و تنگدستی براو چیره شده بود . در یک روز که حس کرد دیگر کارد به استخوانش رسیده ، با مشورت و پیشنهاد زنش تصمیم گرفت برود ، ووضع خود را برای رسول اکرم شرح دهد ، و از آن حضرت استمداد مالی کند. با همین نیت رفت ، ولی قبل از آنکه حاجت خود را بگوید این جمله از زبان رسول اکرم به گوشش خورد : " هرکس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک می‏کنیم ، ولی اگر کسی بی‏نیازی بورزد و دست حاجت پیش مخلوقی دراز نکند ، خداوند او را بی‏نیاز می‏کند " .

 آن روز چیزی نگفت ، و به خانه‏ خویش برگشت . باز با هیولای مهیب فقر که همچنان بر خانه‏اش سایه افکنده‏ بود روبرو شد ، ناچار روز دیگر به همان نیت به مجلس رسول اکرم حاضر شد ، آن روز هم همان جمله را از رسول اکرم شنید : " هرکس از ما کمکی‏ بخواهد ما به او کمک می‏کنیم ، ولی اگر کسی بی نیازی بورزد خداوند او را بی‏نیاز می‏کند " . این دفعه نیز بدون اینکه حاجت خود را بگوید ، به خانه‏ خویش برگشت . و چون خود را همچنان در چنگال فقر ضعیف و بیچاره و ناتوان می‏دید ، برای سومین بار به همان نیت به مجلس رسول اکرم رفت ، باز هم لبهای رسولاکرم به حرکت آمد ، و با همان آهنگ - که به دل قوت و به روح اطمینان‏ می‏بخشید - همان جمله را تکرار کرد
این بار که آن جمله را شنید ، اطمینان بیشتری در قلب خود احساس کرد . حس کرد که کلید مشکل خویش را در همین جمله یافته است . وقتی که خارج‏ شد با قدمهای مطمئنتری راه می‏رفت . با خود فکر می‏کرد که دیگر هرگز به‏ دنبال کمک و مساعدت بندگان نخواهم رفت . به خدا تکیه می‏کنم و از نیرو و استعدادی که در وجود خودم به ودیعت گذاشته شده استفاده می‏کنم ، واز او می‏خواهم که مرا در کاری که پیش می‏گیرم موفق گرداند و مرا بی نیاز سازد .

با خودش فکر کرد که از من چه کاری ساخته است ؟ به نظرش رسید عجالة این قدر از او ساخته هست که برود به صحرا و هیزمی جمع کند و بیاورد و بفروشد . رفت و تیشه‏ای عاریه کرد و به صحرا رفت ، هیزمی جمع کرد و فروخت . لذت حاصل دسترنج خویش را چشید . روزهای دیگر به اینکار ادامه‏ داد ، تا تدریجاتوانست از همین پول برای خود تیشه و حیوان و سایر لوازم کار را بخرد . باز هم به کار خود ادامه داد تا صاحب سرمایه و غلامانی شد .
روزی رسول اکرم به او رسید و تبسم کنان فرمود : " نگفتم ، هرکس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک می‏دهیم ، ولی اگر بی‏نیازی بورزد خداوند او را بی‏نیاز می‏کند

  این اذان رو گوش نکنی از دستت رفته

این هم یه بک گراند هدیه ولادت حضرت زهرا(س)    اقا فرهاد اوقات فراغتت شروع شد؟پس قرارامون چی شد؟انگار نه انگار؟باشه!

 


اوقات فراغت خود را چه می کنید؟              این رو دوستای محصلم بخونن

اگر بناست دمی بی تو بگذرد عمرم هزار بار بمیرم نبینم آندم رااین روزا هر جا میری اگه محصل و کنکوری و دانشجو یا حتی طلبه اونجا باشه صحبت اوقات فراغت و برنامه ریزی برای پرکردنشه .

امشب وقتی لغت فراغت ومعنیش به ذهنم رسید یهو دلم گرفت و پشتم لرزید علتش رو به شما هم میگم .

خدایا ما چی کار داریم میکنیم؟ داریم برا فراغتمون برنامه میریزیم خدایا مگه ما اینقدر فارق ازتو شدیم که داریم براش برنامه هم میریزیم یا اصلا مگه ما وقت اضافه هم داریم ؟واااای مگه من نبودم که میگفتم "اگر بناست دمی بی تو بگذرد عمرم هزار بار بمیرم نبینم آندم را"حالا کارم به کجا کشیده ؟.الهی توبه  از اوقاتی که فراغت از تو داشتم یا حتی تو فکرم  فارق از تو بودم , الهی توبه. توبه از زمانی که به غیر تو مشغول بودم   . اصلا خدا جون حالا که اینطور شد خودت اوقاتمو پرکن طوری که وقت برای غیر تو پیدا نکنم حتی به غیر تو  فکر هم نکنم . خدای خوبم گفته باشم من اهل این کارا نیستم منتظر من نمون !خودت اوقاتمو از خودت و هرچی میخواهی پرکن وگرنه اگه به من باشه من هم مثل بقیه به فکر اوقات فراغت میافتم . خیلی مطلب تو ذهنمه اما باشه برا بعد. . .

امادوست من اگه فکرمیکنی زیاده روی کردم اولا انصافا تو برنامه هات این نکته رو لحاظ کرده بودی یا نه ؟دوما من که جسارت نکردم خودمو گفتم .

ولی اگه تو هم مثل من بودی خوش به حالت اگه یه تجدید نظر بکنی

الهی به تو پناه می برم از اوقاتی که با غیر تو بگذشت

چند مطلب هست که دوست و همسنگرم حقانی فضل برام نوشته و حیف بود توی نظرات بمونه:

زهر چه غیر یار استغفر الله
ز بود مستعار استغفرالله
دمی که بگذرد بی یاد رویت
از آن دم بی شمار استغفر الله
شیخ رجبعلی خیاط و در ادامه از لسان الغیب:

اگر به دست من افتد فراق را بکشم
که روز هجر سیه باد و خانمان فراق
وبه قول امیر المومنین علیه السلام
هبنی صبرت علی عذابک فکیف اصبر علی فراقک
فراق تحمل ناپذیر است
باز به قول حافظ
شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
فراق یار نه آن می‌کند که بتوان گفت
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتی است که از روزگار هجران گفت

 

این لینک تعدادی دوستانیه که تا حالا به این وبلاگ لطف داشتن به امید خدا به زودی اونو توی قالب وبلاگ قرار میدم

گر تو برانی مرا...

    این دو حکایت با صفا رو از من یادگار داشته باشید

۱   نقل است که بزرگی روزی جامه واژگونه پوشیده بود . با او گفتند : خواست که راست کند پشیمان شدو،نکردگفت :این پیراهن از بهر خدای پوشیده بودم . نخواهم که از برای خلق بگردانم . همچنان بگذشت(دوستای عزیزم قدر کارهایی رو که با نیت انجام میدید رو میدونید؟)

۲ ... نقل است ک پیوسته مروتی و همتی در طبع او بود .چنانکه اگر در قافله زنی بود کالای وی نبردی ,و کسی که سرمایه او اندک بودی مال او نستدی ,و باهرکسی به مقدار سرمایه چیزی بگذاشتی ,و همه میل به صلاح داشتی ,و ابتدا بر زنی عاشق بود.هرچه از راه زدن به دست آوردی بر او آوردی و گاه و بیگاه بر دیوارها می شدی در هوس عشق آن زن می گریست .یک شب کاروانی می گذشت .درمیان کاروان یکی قرآن می خواند .این آیت به گوش فضیل رسید :

لم یان للذین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکر الله آیا وقت نیامد که این دل ,خفته شما بیدار گردد .

تیری بود که بر جان او آمد .چنان آیت به مبارزت فضل بیرون آمد و گفت :ای فضیل !تاکی تو راهزنی ؟گاه آن آمد که مانیز راه تو بزنیم .

فضیل از دیوار فرو افتاد و گفت :گاه گاه آمد از وقت نیز برگشت .(داستان توبه کردن فضیل انشاالله خدا نصیب کنه باهم یه توبه نصوح)


   این درد و دل رو حتما گوش کنید ببینید حرف دل شما هم هست با نه

گر تو برانی از درت باز نگردم از برت

چون ز در عنایتت یافته ام هدایتی 

بر کنیزکی عاشق شده بود ، چنانکه قرار نداشت ، او را گفتند : در شارستان نشابور جهودی جادوگر است ، تدبیر کار تو او کند . ابوحفص پیش او رفت و حال بگفت . او  گفت : تو را چهل روز نماز نباید گر تو برانی مرا باز نگردم از درت کرد و هیچ طاعت و عمل نیکو نباید کرد و نام خدای بر زبان نشاید راند و نیت نیکو نباید کرد ، تا من حیلت کنم و تو را به سحر به مقصود رسانم .

بوحفص چهل روز چنان کرد . بعد از آن جهود آن طلسم بکرد و مراد حاصل نشد. جهود گفت : بی شک از تو خیری در وجود آمده است و اگر نه مرا یقین است که این مقصود حاصل شدی .

 ابوحفص گفت : من هیچ چیزی نکردم الا در راه که می آمدم سنگی از راه به پای باز کناره افگندم تا کسی بر او نیفتد .

جهود  گفت : میازار خداوندی را که تو چهل روز فرمان او ضایع کنی و او از کرم این مقدار رنج تو ضایع نکرد .

آتشی از این سخن در دل ابوحفص پدید آمد و چندان قوت کرد که بو حفص به دست جهود توبه کرد

   

یکی از دوستامون همین روزا کنکور داره دعا کنید اگه خیره قبول بشه


یا خیر الفاتحین    کنکوری ها اینو داشته باشن   

قفل هر باب گشایی به مراد گردی از فیض قرائت استاد
این اسم مادر موسی است که هر قفل بسته به خواندن آن گشوده می گردد. قفل ، هر مشکل است.یکی از اساتیدم برایم نقل کرده است که جناب آقا سید احمد کربلایی ، وقتی کلید حجره اش را گم کرده بود، و درب حجره مقفل بود ، مرحوم سید گفت: مگر جده ام فاطمه زهرا ( علیها سلام ) از مادر موسی کمتر است، نام او را به زبان آورد و گفت: یا فاطمه ، و قفل را کشید و باز شد.

این فاطمیه هم تمام شد ورفت تا سال دیگه  زنده باشیم یا نه ای کاش تا سال دیگه فاطمی بمونیم  التماس دعا

عکس یادگاری آخرین شب هیات 

«اُف بر تو دنیای دَنی

اُف بر تو دنیای دَنی

«اُف بر تو دنیای دَنی
در پیش چشمان علی(علیه‌السلام)
سیلی به زهراء(سلام‌الله‌علیها) می‌زنند؟؟؟»

نمی‌دانم چه شد؛  نفهمیدم چه کرد؛

ندانستم چه پیش آمد؛

که از درون پیکرم،

« محسن » شکست

و من فرو ریختم...(کتاب بیت الاحزان)

 

            


تا حالا شده کارد به استخونت برسه ؟


 

تا حالا شده حوصله هیچ کس و هیچ چیز رو نداشته باشی ؟


 

تا حالا شده وقتی خودتو تو آیینه می بینی هزار تا فحش و بد و بیراه  به خودت بگی ؟


 

تا حالا شده بلا تکلیفی امانت رو بِبُره ؟


 

تا حالا شده فکر کنی : آخرش به چه دردی می خوری ؟


 

تا حالا شده آلوده یه « گناه »ی باشی که نگو و نپرس باشه ؟


 

تا حالا شده فکر کنی حالا که اینجوری شد بازم خدا دوستم داره ؟


 

تا حالا شده دلت انقده سنگین بشه که نتونی با خودت حملش کنی ؟


 

تا حالا شده دلت انقده سیاه بشه که از تاریکی و ظلمتش وحشت کنی ؟


 

تا حالا شده فکر کنی دیگه بسه و یه زندگی جدید رو باید شروع کنی ؟


 

تا حالا شده تصمیم گرفته باشی و عملیش نکرده باشی ؟


 

تا حالا شده قول داده باشی و هی شکسته باشیش ؟


 

تا حالاشده کسی رو از خودت رنجونده باشی و نتونی به خاطر کارت حتی سرتو بالا بیاری ؟


 

تا حالا شده دلت انقده گرفته باشه که احساس خفگی بکنی ؟


 

تا حالا شده دلت برا یه نموره گریه لک زده باشه ؟


 

تا حالا شده که حتی بهترین و عزیزترینهات نفهمن چی می گی ؟


 

تا حالا شده فکر کنی آیا می شه گذشته رو جبران کرد ؟


 

تا حالا شده وقتی یکسی رو می بینی بهش غبطه بخوری و آرزو کنی مثل اون باشی ؟


 

تا حالا شده فکر کنی که ای خدا پس کی نوبت من می شه و من کی آدم می شم ؟


 

تا حالا شده غصه بخوری که ای خدا فرصتهای گذشتمو چجوری جبران کنم ؟


 

تا حالا شده فکر کنی آیا واقعا می شه راه صد ساله  رو یک شبه  رفت ؟


 

تا حالا شده دلت بخواد پیش یه دکتری بری که هنوز چیزی نگفتی تو همون جلسه اول ، نسخه آخر رو بهت بده ؟


 

تا حالا شده ... ؟؟؟؟؟

 

***

خب


 

میدونی چند روز دیگه تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها  مونده

 

 

تا حالا شده یقین داشته باشی که حضرت زهرا(س) و بچه هاش علیهم السلام می تونن همه این مشکلات رو در یه چشم به هم زدن حل کنن ؟؟؟


 

***(کیمیا)      داداش من پس چرا باز بیحالی یالا پاشو


     

هیات عاشقان متوسل به حضرت زهرا(س)در سوگ مادرمان فاطمه ی اطهر سلام الله علیها
و در ایام حزن آل الله و ائمه ی اهل بیت علیهم السلام از شنبه ۳تیر به مدت ۶ شب اقامه عزا کرده حضور شما را  در جمع عزاداران فاطمی گرامی می داریم و خاک مقدمتان را بر چشم می ساییم   آدرس:خیابان شریعتی روبروی استاد مطهری کوچه پارک پلاک تابلو
                                 بیا حسین عهد نو                                                               

دعا بهترین هدیه

الهی الهی الهی . . .

چند روز پیش با یکی از دوستانم برخورد کردم خیلی دمق و داغون بود. این داستان مال او و شمایی که فکر میکنی تنهایی

اما داستان ما  :                                      آقا فرهاد بخون

 الهی !چگونه امتناع نمایم به سبب گناه  از دعا که نمی بینم تو را که امتناع نمایی به سبب گناه از من عطا . اگر چه گناه می کنم تو همچنان عطا می دهی . پس من نیز اگر چه گناه می کنم از دعا باز نتوانم ایستاد . یک روز زنی  با لباسهای کهنه و مندرس و نگاهی مغموم. وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست تا کمی خواربار به او بدهد. به نرمی گفت که شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.
 صاحب مغازه با بی اعتنائی نیم نگاهی اندااخت و محلش نگذاشت و با حالت بدی سعی کرد او را بیرون کند.
زن نیازمند درحالی که اصرار میکرد گفت:
آقا ... شما را به خدا قسم میدهم به محض اینکه بتوانم پولتان را می آورم.
صاحب مغازه گفت که نسیه نمی دهد.
مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می شنید به مغازه دار گفت: ببین این خانم چه میخواهد ... خرید این خانم با من.
خوارو بار فروش گفت : لازم نیست ... خودم می دهم ... لیست خریدت کو؟
زن گفت : اینجاست ...
صاحب مغازه گفت : لیست ات را بگذار روی ترازو ... به اندازه وزنش هرچه خواستی ببر...!
زن با خجالت یک لحظه مکث کرد از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت ...
همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پائین رفت ...
خواربار فروش باورش نمی شد ...
مشتری از سر رضایت خندید ...
مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه دیگر ترازو کرد ... کفه ترازو برابر نشد ... آن قدر چیز گذاشت تا بالاخره کفه ها برابر شدند ...
در این وقت خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است ...
کاغذ لیست خرید نبود ... دعای زن بود که نوشته بود :
" ای خدای عزیزم ... تو از نیاز من باخبری ... خودت آن را برآورده کن "

فقط اوست که می‌داند وزن دعای پاک و خالص چقدر است .
دعا بهترین هدیه رایگانی است که می‌توان به هر کسی داد و پاداش بسیار برد


 الهی !چگونه امتناع نمایم به سبب گناه  از دعا که نمی بینم تو را که امتناع نمایی به سبب گناه از من عطا . اگر چه گناه می کنم تو همچنان عطا می دهی . پس من نیز اگر چه گناه می کنم از دعا باز نتوانم ایستاد .


بیاید برای رفع مشکلات دوستامون همه به هم دعا کنیم من رو هم فراموش نکنید